گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سيزدهم
.آغاز سنه نود و يك‌




بيان بقيه وقايع قتيبه و نيزك‌

پيش از اين شرح داده بوديم كه چگونه قتيبه سوي نيزك لشكر كشيد و در طالقان چه حوادثي رخ داد و چه كساني كشته شدند. چون طالقان را گشود برادر خود عمر بن مسلم را بحكومت آن شهر منصوب نمود. گفته شده است پادشاه آن سامان جنگ نكرده تسليم شد و قتيبه از او صرف نظر كرد ولي در آنجا دزد و راهزن بسيار بود كه قتيبه آنها را كشت و بدار آويخت (چنانكه شرح آن گذشت). قتيبه از آنجا راه فارياب را گرفت، شهريار آن ديار با خضوع و تسليم نزد او رفت و او خودداري كرد و يك تن هم نكشت يكي از افراد خاندان خود را بحكومت آن شهر منصوب كرد (در طبري بجاي اهله باهله كه قبيله قتيبه باشد آمده و بايد چنين باشد و مؤلف اشتباه كرده ولي در هر حال باهله هم اهل او محسوب ميشود).
پادشاه جوزجان خبر لشكر كشي او را شنيد بكوهستان پناه برد، قتيبه هم بجوزجان رفت و اهالي آن سامان بفرمان او گردن نهادند او هم پذيرفت و يك تن هم از آنها نكشت. عامر بن مالك حماني را بحكومت آن شهر منصوب كرد و راه بلخ را گرفت، مردم بلخ باستقبال او شتاب كردند. او فقط يك روز در آن شهر ماند و بعد بدنبال برادر خود عبد الرحمن كه در راه و وادي خلم بود رفت. نيزك هم سوي بغلان رخت كشيد و عده‌اي در مدخل دره و پيچ و خم آن براي دفاع گماشت تا دره را از دشمن محافظت كنند. جنگجويان خود را هم در يك قلعه بالاي دره نگهداشت كه آن قلعه بسيار محكم بود. قتيبه چند روزي ماند كه با آنها نبرد مي‌كرد. قادر بر گشودن دره نبود زيرا تنگناي سختي بوده است، راهي هم براي رسيدن بنيزك نداشت و راه منحصر بهمان دره بود. وادي و دامن كوه هم گنجايش لشكرهاي او را نداشت. در حال حيرت
ص: 154
و سرگرداني مانده بود ناگاه مردي امان خواست بشرط اينكه مدخل و راه قلعه را باو نشان دهد كه آن راه پشت كوه مستور بود. قتيبه باو امان داد. عده‌اي از مردان دلير با او فرستاد، او هم آنها را نزديك قلعه از پشت كوه و دره برد. ناگاه آن عده بر محافظين قلعه كه غافل بودند شبيخون زدند آنها را كشتند و بعضي گريخته نجات يافتند. قتيبه وارد قلعه شد. از آنجا بمحل سمنجان رفت و چند روزي در آنجا ماند و بعد نيزك را قصد كرد. برادر خود عبد الرحمن را با مقدمه لشكر فرستاد، نيزك محل اقامت خود را ترك كرد و رفت. وادي فرغانه را پيمود بار و اموال خود را نزد كابل‌شاه فرستاد و خود در محل كرز اقامت گزيد. عبد الرحمن هم در مقدمه لشكر پيش مي‌رفت تا نزديك كرز رسيد و در آنجا لشكر زد. قتيبه هم بفاصله يك منزل از عبد الرحمن لشكر زد كه آن فاصله دو فرسنگ بود. نيزك هم در كرز سنگر گرفت و تحصن نمود. هيچ راهي هم باو نبود مگر يك تنگناي سخت كه چهار پايان طاقت و قدرت عبور از آن را نداشتند. قتيبه هم مدت دو ماه او را محاصره كرد تا ذخيره طعام نيزك كم شد و مرض ابله در اتباع وي شيوع يافت. جيغويه هم بمرض آبله مبتلا گرديد.
قتيبه از رسيدن فصل زمستان و شدت سرما بيمناك شد. سليم ناصح را نزد خود- خواند و گفت برو نزد نيزك و بكوش كه او را بدون امان نزد من بياوري و اگر خود داري كرد باو امان بده و همراه خود بياور. بدانكه اگر بدون اينكه او را همراه خود بياوري و من ترا تهي دست بينم فوراً ترا بدار خواهم كشيد. سليم گفت: پس تو بعبد الرحمن بنويس كه امر مرا اطاعت نمايد و هرگز مخالفت نكند. او هم نوشت او هم بعبد الرحمن گفت: عده‌اي را در خفا بفرست كمين باشند كه چون من و نيزك را مشاهده كنند راه برگشت (به دژ) را بر ما بريده ما را اسير نمايند. عبد الرحمن هم عده‌اي سوار در پيچ و خم دره كمين گذاشت. سليم مقداري طعام و نان بر چند چهار پا حمل كرد و نزد نيزك رفت (طعام را بعنوان هديه تقديم كرد). چون باو رسيد گفت: تو نسبت بقتيبه خيانت كردي و پيمان را شكستي. نيزك از سليم پرسيد: چاره چيست و تو چه عقيده داري؟ گفت: من عقيده دارم كه تو نزد وي بروي زيرا او هرگز در اين زمستان از محاصره عنان نخواهد پيچيد تا آنكه هلاك يا پيروز شود. نيزك
ص: 155
گفت: چگونه من بدون امان نزد او بروم؟ سليم گفت: گمان نميكنم با كينه‌اي كه نسبت بتو دارد بتو امان بدهد. زيرا تو آتش خشم و كين را بر افروختي ولي من صلاح در اين مي‌دانم كه خود بدون اطلاع قبلي يكسره نزد او بروي و دست باو بدهي كه او از تسليم تو شرمنده خواهد شد و عفو خواهد كرد. گفت: من از اين كار بيمناكم و يقين دارم اگر مرا ببيند فوراً خواهد كشت. سليم گفت: من نزد تو نيامده‌ام مگر براي نصيحت و مشورت اگر تو چنين كني من اميدوارم كه رستگار و قرين سلامت شوي. آنگاه بحال سابق خود بر گردي (مقرب شوي). اگر خودداري كني من ميروم (و ترا بهمين حال مي‌گذارم). سليم آن طعام و هدايا را تقديم كرد كه اتباع او مانند آن طعام را نديده بودند. اتباع نيزك (از شدت گرسنگي) آنرا ربودند و با غارت خوردند. نيزك از آن وضع بستوه آمد.
سليم گفت: من بتو نصيحت ميدهم كه تسليم شوي زيرا اتباع تو سخت گرسنه هستند و اگر محاصره دوام يابد آنها امان خواهند خواست و ترا تسليم او خواهند كرد و با فدا كردن تو بآنها قتيبه بآنها امان خواهد داد. گفت: من هرگز از او اطمينان نخواهم داشت و هرگز نزد او نخواهم رفت. من گمان مي‌كنم او مرا خواهد كشت حتي اگر بمن امان بدهد باز خواهد كشت. ولي امان گرفتن من تا اندازه‌اي موجب تسكين هيجان خواهد بود. سليم گفت: من بتو امان مي‌دهم آيا نسبت بمن بدگمان هستي (و باور نمي‌كني- يا مرا خائن مي‌داني) گفت: هرگز اتباع و هم گفتند:
قول سليم را باور كن. او راست و درست مي‌گويد. نيزك ناگزير تن داد و با سليم بيرون رفت. جيغويه هم طرخان را كه رئيس شرطه (پليس) نيزك بود بازداشت. همچنين شقران برادرزاده نيزك را بزندان سپرد. نيزك با عده‌اي از اتباع خود باتفاق سليم از قلعه خارج شدند كه نزد قتيبه به امان بروند، ناگاه خيل عبد الرحمن كه در پيچ و خم دره پنهان بود بر آنها هجوم برد و گرفتار نمود. آنها را نزد قتيبه بردند. خيل كمين ميان نيزك و تركها حائل شدند و نگذاشتند تركها بنيزك ملحق شوند. نيزك چون آن وضع را ديد گفت: اين نخستين مرحله خيانت است. سليم گفت: اگر آنها را از پيوستن بتو بازدارند براي تو بهتر خواهد بود (كه آنها نسبت بتو خائن و بدبين هستند).
ص: 156
چون بقتيبه رسيدند او و يارانش را بازداشت و بحجاج نوشت و از او اجازه كشتن نيزك را خواست. قتيبه هر چه در قلعه كرز بود بدست آورد. هر كه در آنجا بود تسليم گرديد. پس از چهل روز نامه حجاج رسيد كه در آن دستور قتل نيزك و ياران او را داده بود. قتيبه مردم را نزد خود خواند و با آنها درباره قتل نيزك مشورت نمود.
عقايد درباره او مختلف بود ضرار بن حصين گفت: من از تو شنيده بودم مي‌گفتي من با خدا عهد كرده‌ام كه اگر خداوند مرا پيروز كند نيزك را بكشم. اگر عهد خود را بشكني خدا هرگز ترا پيروز نخواهد كرد. قتيبه نيزك را خواند و بدست خود گردنش را زد. دستور داد صول را كه جانشين جيغويه بود بكشند كه كشتند. همچنين برادرزاده نيزك را با هفتصد تن از اتباع نيزك كشت. گفته شده است دوازده هزار مرد كشته شدند. جسد نيزك و برادرزاده‌اش را بدار كشيد. سر او را هم براي حجاج فرستاد. نهار بن توسعه در قتل نيزك چنين گفت:
لعمري نعمت غروة الجند غزوةقضت نحبها من نيزك و تعلت يعني: بجان خود سوگند كه جنگ و غزاي سپاه ما بسي نيكوتر بود. در قتل نيزك كامكار شده و تشفي حاصل نمود.
زبير غلام عباس باهلي يك جعبه از اموال نيزك بدست آورد كه پر از گوهر بود. آن غلام بسبب آن جواهر توانگرترين مردم آن سامان شد زيرا املاك بسيار خريد و مالك چندين ده گرديد. قتيبه، جيغويه را آزاد و رها كرد و منت بر او نهاد و نزد وليد فرستاد. او در شام زيست كرد تا وليد زندگي را بدرود گفت. مردم مي‌گفتند قتيبه نسبت بنيزك غدر و خيانت كرد. بعضي در اين باره چنين گفتند:
فلا تحسبن الغدر حزماً فربماترقت بك الاقدام يوما فزلت يعني: مپندار كه خيانت عزم خردمندانه است بسي اتفاق مي‌افتد كه اگر گامي پيش برود بلغزش دچار شود (بلند شود- فرود ميآيد و سرنگون مي‌گردد). چون قتيبه نيزك را كشت بمرو برگشت. شهريار جوزجان از او امان خواست او هم امان داد بشرط اينكه نزد او برود (و تسليم شود). او درخواست كرد كه خود گروگان بگيرد و گروگان هم بدهد. قتيبه حبيب بن عبد اللّه بن حبيب باهلي را گرو گذاشت
ص: 157
و پادشاه جوزجان چند تن از افراد خاندان خود را گروگان نمود. نزد قتيبه رفت و چون برگشت در طالقان درگذشت. اهل جوزجان گفتند: او را زهر دادند. حبيب را كشتند و قتيبه هم گروگانهائي كه نزد او بودند كشت.

بيان لشكر كشي و غزاي شومان و كش و نسف‌

در آن سال قتيبه سوي شومان لشكر كشيد و شهر را محاصره نمود. علت اين بود كه پادشاه آن سامان عامل و نماينده قتيبه را اخراج كرد و راند. قتيبه دو رسول نزد او فرستاد كه عرب و عياش نام و ديگري خراساني بودند كه هر دو نماينده از شهريار شومان مطالبه ماليات مقرره صلح را نمايند. هر دو وارد شومان شدند، مردم شهر بيرون رفته آنها را سنگسار كردند. مرد خراساني برگشت و عياش (عرب) جنگ نمود او را كشتند. در پيكر او دويست زخم ديدند. خبر قتل او بقتيبه رسيد خود شخصاً سوي آنها لشكر كشيد، چون رسيد صالح بن مسلم برادر خود را نزد پادشاه فرستاد كه با او دوست بود، باو دستور فرمانبرداري داد و تعهد كرد كه نزد قتيبه از او حمايت و او را خشنود كند. او خودداري كرد و بنماينده صالح گفت: آيا تو مرا بآمدن قتيبه تهديد مي‌كني و حال اينكه دژ من از تمام دژها بلندتر و بهتر است. هيچ يك از پادشاهان مانند آنرا ندارند. قتيبه بدان دژ رسيد و او در درون قلعه تحصن كرد و سنگر گرفت قتيبه بر آن دژ منجنيق بست و ديوار و باروي شهر را ويران كرد. سنگ آن منجنيق هم بيكي از خواص شاه در مجلس خود پادشاه اصابت كرد و او را كشت شاه ترسيد كه قتيبه بر او چيره شود. هر چه مال و زر و گوهر داشت گرد آورد و در چاه انداخت آن چاه در درون قلعه و بسيار عميق بود. پس از آن در قلعه را گشود و براي نبرد بيرون رفت جنگ كرد تا كشته شد. قتيبه هم با نبرد قلعه را گشود. مردان جنگ را كشت و زن و فرزند آنان را گرفتار كرد و برد سپس راه كش را گرفت و رفت. در پيرامون كش و نسف جنگ كرد و هر دو را با نيرو گشود ولي اهالي فارياب پايداري كردند، آن شهر را آتش زد كه نام آن محترقه (آتش گرفته) شد. از كش و نسف برادر خود عبد الرحمن را سوي سغد فرستاد. در آن هنگام پادشاه آن طرخون بود. عبد الرحمن مبلغ مورد صلح
ص: 158
را از طرخون دريافت كرد كه قبل از آن با قتيبه پيمان بسته بود و گروگان هم داد كه عبد الرحمن مال و گروگان را با خود نزد قتيبه برد كه در بخارا باو پيوست و او از كش و نسف تازه ببخارا منتقل شده بود كه از آنجا بشهر مرو بازگشتند. پادشاه بخارا كه بخارا خدا خوانده مي‌شد جواني سالخرد بود و بعضي را از بيم مخالفت با سلطنت خود كشته بود.
گفته شده است قتيبه خود شخصاً سوي سغديان رفته بود و چون (با پيروزي) از آنها برگشت سغديان بطرخون گفتند: تو ما را خوار كردي و مذلت را براي ما پسنديدي و كشيدي و جزيه و فديه دادي. تو سالخورده و ناتوان هستي ما بتو نيازي نداريم.
او را باز داشتند و غورك را بجاي او گذاشتند. طرخون هم (پس از بازداشت) خودكشي كرد.

بيان بعضي حوادث‌

گفته شد در آن سال وليد، خالد بن عبد اللّه قسري را بامارت مكه منصوب كرد.
او در آنجا والي و امير بود تا وليد در گذشت. او در سنه هشتاد و نه بمحل امارت خود رسيده بود كه پيش از اين بدان اشاره شد چون بمكه رسيد مردم را خطاب كرد و كار خلافت را موهبت عظمي خواند و آنها را بطاعت واداشت و گفت: من اگر بدانم دام و ددي كه در امان حرم مصون مانده‌اند سر از طاعت بر گردانند آنها را از پناه حرم اخراج مي‌كنم (اگر زبان داشته و تمرد كنند تا چه رسد بانسان).
بر شما واجب است كه اطاعت كنيد و بجماعت ملحق شويد. بخدا قسم هر كه نسبت بامام (خليفه) تمرد و زبان درازي كند او را در همين حرم بدار خواهم كشيد. من ناگزيرم كه فرمان خليفه را هر چه هست اجرا كنم و هر چه براي من بنويسد انجام دهم و بكار بندم او بر مردم (حرم) سخت گرفت.
در آن سال وليد بن عبد الملك (خليفه) امير الحاج شده بود. چون وارد شهر مدينه گرديد يكسره بمسجد (رسول) رفت كه بناي آنرا مشاهده كند. مسجد را از مردم تهي كردند (قرق) هيچ كس جز سعيد بن مسيب در حرم نماند كه نگهبانان نسبت
ص: 159
باخراج او جسارت نكردند. باو گفته شد: اگر تو خود بر خيزي و بروي بهتر خواهد بود. گفت: من هرگز از جاي خود بر نمي‌خيزم تا وقت همه روزه من فرا برسد. گفتند:
اگر برخيزي و بر امير المؤمنين سلام كني بهتر خواهد بود. گفت نه بخدا بر نمي‌خيزم.
عمر بن عبد العزيز (والي مدينه و پسر عم خليفه كه بعد بخلافت رسيد) گفت: من كوشيدم كه وليد را بگوشه و كنار مسجد ببرم تا او را نبيند ولي او ناگاه بطرف قبله نگاه كرد و او را ديد، پرسيد: اين پير كيست؟ آيا او سعيد است؟ عمر گفت: آري حال او چنين و چنان است، اگر او مي‌دانست كه تو باينجا وارد شدي بر مي‌خاست و نزد تو مي‌آمد و سلام مي‌كرد.
او ضعف باصره دارد. وليد گفت من بر حال او آگاهم. ما خود نزد او ميرويم. او در مسجد گشت تا باو رسيد. گفت اي شيخ حال تو چون است؟ بخدا قسم او سر بلند نكرد كه او (خليفه) را ببيند، بلكه بهمان حالي كه داشت ماند و پاسخ داد. بحمد اللّه نيك است، الحمد للّه حال امير المؤمنين چون است؟ او (خليفه) برگشت در حاليكه مي‌گفت اين بازمانده مردم (پرهيزگاران) است. وليد در مدينه آرد بمردم داد و تقسيم كرد. آن آرد بسيار بود و نيز ظروف زرين و سيمين و اموال گوناگون فزون بخشيد و نماز جمعه را در مدينه خواند و در حال جلوس خطبه خواند ولي بار دوم ايستاد و خطبه كرد. اسحق بن يحيي گويد: من برجاء بن حيوه كه با او (وليد) همراه بود گفتم چنين مي‌كنيد؟ اين كلمه و سؤال و استفهام را تكرار كردم (با اعتراض و تعجب و انكار كه آن رفتار موجب توهين بدين است). گفت: آري، معاويه هم چنين كرده بود و ديگران هم. گفتم: بهتر اين است با او گفتگو كني (كه رفتار را ترك كند).
گفت: قبيصة بن ذويب بمن گفت (روايت كرد) عبد الملك هم نشسته خطبه كرد و نيز گفت عثمان هم چنين كرده بود. من گفتم: بخدا قسم او هرگز نشسته خطبه نخواند بلكه هميشه مي‌ايستاد و خطبه مي‌گفت. رجاء بمن گفت براي آنها (خلفاء بني اميه) چيزي روايت كرده‌اند آنها هم (بسلف) اقتداء كردند. اسحق گفت ما از او متكبر و خود پسندتر نديده بوديم (از وليد).
عمال و حكام هم همان كسانيكه سال پيش بودند بحال خود مستقر شدند كه ما نام آنها را برده بوديم جز امير مكه كه خالد والي و امير شده بود، گفته شده است والي
ص: 160
مكه در آن سال باز همان عمر بن عبد العزيز بن مروان بود (نه خالد) در آن سال عبد العزيز بن وليد صائفه (در كشور روم) را براي غزا قصد نمود ولي امير سپاه مسلمة بن عبد الملك (عم او) بود. در آن سال وليد محمد بن مروان (عم خود) را از امارت جزيره و ارمنستان عزل و برادر خود مسلمة بن عبد الملك را نصب نمود. مسلمه هم از همانجا و از طريق آذربايجان تركها را قصد كرد تا بمحل باب (در بند) رسيد، بسياري از شهرها و قلعه‌ها را گشود و منجنيق را بكار برد.

آغاز سال نود و دو

اشاره

در اين سال مسلمة بن عبد الملك كشور روم را قصد و سه قلعه گشود و مردم آن محل را سوي سوسنه از بلاد روم كوچ داد.

بيان فتح اندلس‌

تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌13 160 بيان فتح اندلس ..... ص : 160
اين سال طارق بن زياد غلام موسي بن نصير اندلس (اسپاني) را گشود. عده لشكر او دوازده هزار بود. با پادشاه اندلس روبرو شد. نام آن پادشاه «آذرينوق» بود، او اهل اصفهان بود كه از خانواده عجم (ايراني) اندلس محسوب مي‌شد. (اين روايت در طبري و كتب معتبره تاريخ ذكر شده و در حاشيه همين كتاب محقق و مصحح آن چنين آورده است شايد باين اشاره كرده كه آن پادشاه از نسل خانواده ايراني اصفهاني بوده كه چون ايرانيان بكشورگشايي پرداختند باسپاني رسيدند و بقيه آنها بر اندلس سلطنت كردند كه بر آن بلاد غالب و مالك شده بودند. در هر حال اين روايت بسيار مهم و محتاج تحقيق بيشتري مي‌باشد).
طارق با تمام لشكري كه همراه داشت پيش رفت. آذرينوق كه خداوند تخت بود و بر سر افسر پادشاهي داشت با رخت و نشان خديوي كه پادشاهان بر تن داشتند بمقابله مهاجم پرداخت. سخت نبرد كردند و آذرينوق كشته و اندلس گشوده شد و آن در سنه نود و دو بود. تمام اين روايت را ابو جعفر (طبري) در تاريخ فتح اندلس شرح داده است. چنين فتح عظيم و كشورگشائي بي‌مانند در آن اقليم نبايد باين اشاره
ص: 161
و اختصار برگزار شود. من (مؤلف) بخواست خداوند چگونگي فتح آن بلاد را مفصلا شرح خواهم داد، آن هم از روايات و تاريخ مردم آن سامان، زيرا مردم آن ديار باحوال كشور آگاه و داناتر از ديگران هستند. گفته‌اند: نخستين قومي كه در آنجا سكني گزيدند مردمي بنام اندلش با شين نقطه‌دار بودند كه نام بلاد آنها بنام خود آنها موسوم و معروف گرديد. بعد از آن عرب شين را سين كردند (تعريب). نصاري اندلس را اشياني (اسپاني) ناميده‌اند زيرا در آنجا مردي بنام اشيانس بدار كشيده شد. گفته شده است بنام پادشاهي كه اشپان بن طيطس بود ناميده شده، اين نام را بطليموس گذاشته و خوانده است. گفته شده است: بنام اندلس بن يافث بن نوح (افسانه) ناميده شده است. او نخستين كسي بود كه آنرا آباد نمود. گفته شده است: نخستين قومي كه بعد از طوفان در آن سامان زيست نمودند اندلس نام داشتند (افسانه) آنها بلاد را آباد كردند و روزگاري در آن پادشاهي نمودند. آنها مجوس (گبر- زردشتي- و بالاخره ايراني كه خالي از اشكال نيست). خداوند باران را از آن كشور بازداشت آنها پياپي دچار قحط و غلا شدند، اغلب آنها مردند و بعضي هم گريختند. سرزمين اندلس مدت صد سال ويران و تهي از سكنه گرديد. بعد خداوند قوم افارقه را بدان محل فرستاد. آنها از افريقا مهاجرت كرده بودند كه پادشاه افريقا آنها را كوچ داده بود (تبعيد) چون افريقا دچار قحط و غلا شده بود پادشاه آن قوم را براي سبك كردن بار زندگاني از آنجا باندلس تبعيد كرد زيرا نزديك بود مردم افريقا از شدت قحط هلاك شوند، او ناگزير آن قوم را در كشتي گذاشت و باندلس فرستاد. آن قوم مهاجر بسرپرستي يك امير كه از طرف پادشاه گماشته شده بود بيك جزيره رسيدند و لنگر انداختند. نام آن جزيره قادس بود. آنها از آنجا آگاه شدند كه سرزمين اندلس خرم و آباد شده است و آبها در جويها و رودها روان شده، آنها بآنجا رفتند و آن كشور را آباد كردند و پادشاهاني براي خود گزيدند كه كارهاي مردم را اداره و منظم كنند. آنها دين گذشتگان خود را داشتند (معلوم نيست چه بوده است). پايتخت آنها هم شهر ويران شده اشبيليه شد كه آنرا دوباره آباد و در آن زيست كردند. مدت بيشتر از صد و پنجاه سال در آنجا زيست نمودند در آن مدت يازده پادشاه يكي بعد از ديگري بر آنها
ص: 162
سلطنت كردند. بعد از آن خداوند بيگانگان روم را بر آنها مسلط كرد كه پادشاه آنها اشبان بن طيطس بود. آن پادشاه آن قوم را قصد و پراكنده كرد. عده‌اي را كشت و عده‌اي را در طالقه (اشبيليه) محاصره نمود. آنها در آنجا محصور ماندند و او در پيرامون آنها اندلس را ساخت كه «اشبيليه» باشد. آن شهر (تازه‌ساز) را پايتخت قرار داد. بر عده و سپاه او افزوده شد و او سخت تكبر و طغيان نمود. پس از آن بيت المقدس را قصد و تصرف كرد و غنايم بسيار بدست آورد. صد هزار تن هم در آن شهر كشت و سنگ مرمر را از آنجا بشهر اشبيليه و شهرهاي ديگر برد.
در آنجا مائده (خوان) سليمان بن داود را بغنيمت برد، آن مائده را بعد از آن طارق در شهر طليطله بدست آورد و برد. طارق پس از فتح آن شهر گنجهاي زر و گوهر را هم ربود. هر چه در شهر «مارده» بود هم بغنيمت برد. اين اشبان همان است كه حضرت خضر او را ديده بود (در حاشيه اشاره شده كه اين خبر تأييد مي‌كند كه اين داستان افسانه است بعقيده ما تماما عاري از حقيقت است) ملاقات حضرت خضر با او هنگامي رخ داد كه اشبان مشغول شخم زدن زمين بود. باو گفت: اي اشبان (كه اكنون برزگري حقير هستي) پس از اين نيك‌بخت و پادشاه يك كشور خواهي شد. اگر كشور ابليا را گشودي و تملك نمودي نسبت بفرزندان پيغمبر و زادگان انبياء ارفاق و مهرباني كن. گفت: آيا بمن استهزاء مي‌كني؟ چگونه مانند من كسي مالك ممالك بشود؟
گفت: هر كه عصاي ترا چنين ساخته اين كشورگشائي و جهانداري را نصيب تو كرده است. او بعصاي خود كه در دست داشت نگاه كرد ديد سبز شده و برگ آورده، او رميد و مبهوت گرديد. حضرت خضر او را ترك كرد و رفت. اشبان گفته او را باور كرد. با مردم آميخت و ترقي كرد تا بمرتبه پادشاهي رسيد، پادشاهي بزرگ شد كه مدت بيست سال سلطنت كرد. كشور اشپانيها بعد از او (بنام او) ماند و پنجاه و پنج پادشاه از آنها سلطنت كردند. بعد از آن بيگانگان روم بر آنها غلبه يافتند. آن قوم رومي بشنوليات نام داشتند و پادشاه آنها طويش بن نيطه بود. آن غلبه هنگامي رخ داد كه خداوند حضرت مسيح را برسالت فرستاد. آن قوم بر مردم (اسپاني) غلبه كردند و سلطنت را از آنها ربودند. شهر مارده (مادريد) پايتخت آنها بود. بيست و هفت پادشاه
ص: 163
از آنها سلطنت كردند و بعد قوم قوط با پادشاه خود بر آنها مسلط شدند كه اندلس را تملك و تصرف نمودند. آنها از آن زمان مملكت را از دست روميان گرفتند. آنها از ايطالي خارج شده بدانجا رفتند آنها بر بلاد مجدوني (!) مسلط شدند و آن در زمان سلطنت «قليوذيوس» قيصر سيم بود. او بمقابله و دفاع پرداخت و آنها را شكست داد.
عده‌اي را هم كشت. آنها بعد از آن نتوانستند خودنمائي كنند تا زمان قسطنطين بزرگ كه دوباره هجوم و غارت را آغاز نمودند. او هم سپاهي براي دفع آنها فرستاد، آنها تاب پايداري نياورده گريختند. تاريخ و خبر آنها هم بريده شد تا زمان قيصر سيم كه براي خود اميري برگزيدند. نام آن امير «لذريق» بود. او بت‌پرست بود. سوي روم لشكر كشيد تا مسيحيان را بسجده براي بتها مجبور كند. هنگام لشكر كشي تندخوئي و بدرفتاري از او سرزد. اتباع او از متابعت وي سرپيچيده ببرادرش گرويدند بجنگ او هم كمر بستند. او از شهريار روم ياري خواست، لشكري بمدد او فرستاد، با برادر خود زد و خورد كرد و جنگ را برد. خود بدين مسيح گرويد. مدت سلطنت او سيزده سال بود. بعد از او «افريط» بسلطنت رسيد و پس از او «اماريق» و بعد «وغديش» كه همه دوباره بكيش بت‌پرستي برگشتند. شخص اخير صد هزار مرد نبرد گرد آورد و روم را قصد كرد. پادشاه روم سپاهي براي مقابله او فرستاد او را كشتند.
بعد از او «ريق» كه زنديق بود بسلطنت نشست و براي انتقام او كمر بست. او دلير بود و بخونخواهي «وغديش» برخاست. با روميان نبرد كرد. روم را محاصره نمود و بر مردم آن سخت گرفت بعد آنرا گشود و هر چه در آنجا بود ربود. بعد كشتي‌ها را گرفت و بصقليه (سيسيل) لشكر كشيد، دچار طوفان شد و اتباع او بآب رفتند، خود او هم غرق شد. بعد از او «اطلوف» مدت شش سال سلطنت كرد. از ايطالي هم بيرون رفت و در بلاد غاليس پيوسته باقصي نقطه اندلس اقامت گزيد و پس از آن هم بشهر «برشلونه» منتقل شد. پس از او برادرش مدت سه سال حكومت كرد. بعد از او «بروزاريش» سي و سه سال سلطنت كرد و بعد از او فرزندش «طرشمند» و پس از او برادرش «لذويق» سيزده سال و بعد «اوريق» نه سال و بعد «ريق بطلوشه» بيست و سه سال و بعد «عشايق» سپس «امليق» دو سال و بعد «توذيوش» هفده سال و پنج ماه و بعد «طودتقليس» يك سال و سه ماه
ص: 164
و بعد «اثله» پنج سال سپس «اطلنجه» پانزده سال و بعد «ليويا» سه سال سلطنت كردند. پس از او برادرش «لويلد» او نخستين كسي بود كه «طليطله» را پايتخت خود نمود تا آنكه ميان كشور خود قرار گيرد و هر كه تمرد كند در هر طرف از نزديك او را گوشمالي دهد. او در حال جنگ با مخالفين و متمردين بود تا بر سراسر اندلس استيلا يافت. او شهر «رقويل» را ساخت و باغهاي بسياري در جنب عمارات احداث و ايجاد كرد.
آن شهر نزديك «طليطله» بود. آنرا بنام فرزند خود موسوم نمود. او شهر «بشقنس» را قصد و مردم آن سامان را خوار و مطيع كرد. او از پادشاه فرنگ يگانه دخترش را براي پسر خود «ارمنجلد» خواستگاري كرد. تن بآن ازدواج داد و او عروس و داماد را در شهر «اشبيليه» جا داد. آن عروس فرزند را بعصيان و تمرد از طاعت پدر وادار كرد. او هم تمرد كرد. پدرش لشكر كشيد و او را محاصره كرد و سخت گرفت. محاصره مدتي بطول كشيد تا آنكه پدر بر پسر پيروز شد و شهر را گشود و فرزند را بزندان سپرد تا در زندان جان داد.
بعد از «لويلد» فرزندش «ركرد» سلطنت كرد. رفتارش بسيار پسنديده و نيك بود. او روحانيون و پيشوايان دين را جمع كرد و كشور پدر را بآنها سپرد. عده آنها بالغ بر هشتاد اسقف بود. او پرهيزگار و عفيف بود. لباس پارسايان مي‌پوشيد.
او كليساي معروف «وزقه» را در شهر «وادي‌لش» ساخت. بعد از او فرزندش «ليوبا» او هم از پدر پيروي كرد و رفتارش را بكار برد. مردي از قوم «قوط» او را كشت (ترور كرد). نام آن مرد «بتريق» بود. بعد از اينكه او را كشت خود بر اورنگ نشست. مردم اندلس از او خشنود نبودند. او زشت كار و مجرم و مغرور بود. يكي از خواص درگاه او بر او شوريد و او را كشت.
بعد از او «غندمار» مدت دو سال سلطنت كرد و بعد از او «سيسقوط» كه استيلاي او نه سال بود، بنكوكاري معروف شد. بعد از او فرزندش «ركريد» كه كودك شير خوار سه ماهه بود بجاي پدر منصوب شد ولي زود مرد.
ص: 165
بعد از او «شنتله» كه سلطنت او مقارن بعثت بود. او ستوده بود. بعد از او «شلنه» پنج سال سلطنت كرد. بعد از او «خنتله» شش سال و بعد «خندس» چهار سال و بعد «بنيان» هشت سال و بعد «اروي» هفت سال كه در روزگار وي قحط و غلاي شديد پديد آمد كه نزديك بود كشور اندلس نابود شود زيرا گرسنگي شدت يافته بود.
پس از او فرزندش پانزده سال با ستم حكومت كرد و بدنام و سيه‌كار بود. بعد فرزندش «غيطشه» در سنه هفتاد و هفت هجري بر تخت نشست. رفتارش پسنديده و نيك- خو بود. او زندانيان را آزاد كرد كه پدرش آنها را بازداشته بود. اموالي را كه پدرش از مردم ربوده بود پس داد. او در گذشت و دو فرزند از او ماندند. اهل اندلس آنها را بحكومت پذيرفتند. مردي را از ميان خود برگزيدند كه نامش «رذريق» بود او دلير بود ولي از خاندان سلطنت نبود. عادت بزرگان اندلس اين بود كه فرزندان خود را اعم از اناث و ذكور بشهر «طليطله» مي‌فرستادند كه در خدمت پادشاه باشند و جز بزرگزادگان كسي حق خدمت پادشاهان را نداشت. آنها نيز در دربار تربيت مي‌شدند. چون بحد بلوغ مي‌رسيدند با يك ديگر ازدواج مي‌كردند و جهاز آنها را «پادشاهان» مي‌دادند.
چون «رذريق» بسلطنت رسيد يوليان كه فرمانفرماي جزيره «خضراء» و «سبته» و بلاد ديگر بود، دختر خود را نزد او فرستاد. «رذريق» او را پسنديد و خواست و باو تجاوز كرد. آن دختر بپدر خود نوشت. او خشم گرفت. بموسي بن نصير كه عامل وليد بن عبد الملك در افريقا بود نوشت و اظهار اطاعت كرد و او را (بتصرف بلاد) دعوت نمود. موسي بن نصير نزد او رفت (لشكر كشيد). يوليان هم شهرها را بتصرف او داد و از او عهد گرفت كه خود و اتباع او مصون باشند و هر چه بخواهند براي آنها ميسر شود. او كشور اندلس را براي موسي وصف و او را بفتح آن تشويق نمود. و آن در سنه نود بود. موسي بوليد نوشت و مژده كشورگشائي را داد. سپس نزد «يوليان» برگشت. وليد باو نوشت كه لشكر را دسته دسته و گروهاگروه روانه كن مباد سپاه را بيك درياي هول‌انگيز اندازي و دچار كني. موسي نوشت اين دريا بسيار وسيع نيست فقط خليج است كه بايد از آن گذشت. وليد دوباره نوشت دسته دسته بفرست و امتحان
ص: 166
كن. اگر كار لشكر كشي همان است كه وصف كردي و فاصله ما بين تو و آن بلاد فقط يك خليج است اقدام كن. موسي يكي از غلامان خود را بنام طريف با چهار صد سپاهي فرستاد كه همراه خود صد اسب برده بودند. آن عده با چهارپايان را در چهار كشتي حمل كرد. آنها هم در يكي از جزاير اندلس پياده شدند. آن جزيره بنام طريف معروف شد زيرا او (با عده خود) در آن جزيره اقامت كردند.
پس از آن جزيره خضراء را قصد كرد و غنايم بسياري بدست آورد و آن در سنه نود و يك بود. چون مردم آنرا (غنايم را) ديدند براي غزا شتاب كردند.
بعد از آن موسي غلام ديگر خود را كه طارق بن زياد بود با هفت هزار سپاهي از مسلمين كه بيشتر آنها بربر بودند روانه كرد. عرب در ميان آنها كمتر از بربر بودند. آنها دريانوردي كردند تا بيك كوه بلند رسيدند كه پشت آن صحرا بود. او در دامان آن كوه لشكر زد و آن كوه بنام او معروف و مشهور گرديد تا امروز (و باز تا امروز).
چون عبد المؤمن (پس از سالها و قرنها) مالك آن بلاد شد، دستور داد شهري بالاي آن كوه بسازند و آن را جبل فتح ناميد ولي اين نام نماند (بلكه همان جبل الطارق ماند) زبانها فقط همان نام اول را يادكردند. رسيدن و لشكر زدن طارق در جبل طارق در ماه رجب سال نود و دو هجري بود. چون طارق سوار كشتي شد و دريانوردي كرد خواب بر او حمله كرده در عالم رؤيا پيغمبر را با مهاجرين و انصار ديد كه همه شمشيرها را بگردن آويخته و كمانها را بر دوش كشيده بودند. پيغمبر باو گفت: اي طارق پيش برو. او از آن خواب بيدار شد. خرسند شد و باتباع خود مژده فتح و پيروزي را داد. پيغمبر نيز باو دستور داد كه نسبت بمسلمين مهربان باشد و هميشه عهد و پيمان را حفظ كند. طارق در عالم خواب نگاه كرد ديد كه پيغمبر و يارانش پيشاپيش وارد اندلس شدند. او در حال خرسندي و اميدواري بيدار شد و قوت قلب يافت و باتباع خود بشارت ظفر را داد كه در آن ظفر براي او شكي نمانده بود. چون اتباع طارق از پشت كوه گذشته در صحرا تجمع نمودند، جزيره خضراء را هم گشودند. در آنجا پيرزني ديدند، بطارق گفت من شوهر داشتم كه او معلومات بسيار (غيب) داشت. او بمردم گفته بود كه اميري وارد اين بلاد خواهد شد كه بر شما پيروز و غالب خواهد بود
ص: 167
صفت آن امير چنين است: كله بزرگ دارد، در شانه چپ او خالي است كه بر آن خال مو باشد. طارق جامه خود را كند. خال پرمو بر كتف آن ديده شد طارق خرسند شد و همراهان او اميدوار گرديدند. از آن كوه گذشته بصحرا رسيدند. علاوه بر جزيرة الخضراء شهرهاي ديگر را گشود. قلعه‌اي كه در كوه بود فتح نمود.
چون «رذريق» (در جاي ديگر آذرريق بود كه او را ايراني خوانده‌اند) ديد كه طارق بلاد او را قصد كرده است سخت رنجيد و آنرا بلاي عظيم دانست. او دور و غايب و مشغول جنگ و غارت بود. از ميدان جنگ بقصد طارق برگشت ولي طارق بداخل كشور رخنه كرده بود. او (آذريك- رذريق) سپاهي گرد آورد. گويند عده صد هزار مرد جنگي جمع و تجهيز كرد. چون طارق بر لشكر كشي او آگاه شد بموسي نوشت و از او مدد خواست و مژده فتح را داد. ولي پادشاه اندلس با آن عده كه طارق طاقت نبرد آنها را نداشت بميدان رسيد. موسي پنج هزار مرد نبرد روانه كرد كه مجموع عده طارق بدوازده هزار تكميل شد. يوليان هم با آن عده بود كه راه و چاه را بآنها نشان و تعليم مي‌داد و تجسس مي‌كرد و خبر مي‌رسانيد. رذريق با سپاه خود بمقابله آنها پرداخت. در كنار رود «لكه» كه از توابع شذونه بود در تاريخ بيست و هشتم رمضان سنه نود و دو جنگ رخ‌داد. مدت هشت روز جنگ دوام يافت. فرماندهي ميمنه و ميسره بعهده دو فرزند پادشاه پيشين بود همچنين شاهزادگان ديگر، چون آنها نسبت بر ذريق كينه داشتند تصميم گرفتند متفقا بگريزند. منهزم شدند و بخود گفتند مسلمين چون اموال را غارت كنند بمحل خود بر مي‌گردند (و كشور براي ما خواهد ماند). آنها گريختند.
رذريق هم ناگزير تن بگريز داد. او با جمعي از ياران در رود افتادند، غرق شده با آب رفتند. طارق هم سوي شهر «استجه» رفت و بقيه گريختگان را دنبال كرد. مردم شهر باتفاق پناهندگان از گريختگان بمقابله و مقاتله كمر بستند. طارق هم در پيرامون يك چشمه كه چهار ميل از «استجه» دور بود لشكر زد. آن چشمه بنام او موسوم و معروف گرديد كه عين طارق باشد و تا امروز (زمان مؤلف) بهمين نام مانده است. چون قوم قوط خبر دو شكست و فرار را شنيدند ترسيدند. عمل طارق را مانند عمل طريف (غلام ديگر موسي) پنداشتند همه بشهر «طليطله» گريخته پناه بردند. عمل طريف هم اين
ص: 168
بود كه آنها را فريب داده بود كه او و يارانش همه آدم‌خوار هستند و دشمنان را مي‌كشند و مي‌خورند، آنها مرعوب شده بودند.
چون مسلمين بشهر (طليطله) رسيدند و اغلب شهرها را گشودند، يوليان بطارق گفت: لشكر خود را در شهرها پراكنده كن و خود بشهر «طليطله» برو. او هم لشكر را در شهر «استجه» پراكنده و متفرق كرد. عده‌اي را هم سوي شهر «قرطبه» فرستاد و عده‌اي ديگر بشهر «غرناطه» و گروهي بمالقه و دسته‌اي بتدمير و خود با قسمت عمده لشكر «طليطله» را قصد نمود تا بمحل «جيان» رسيد. چون بشهر «طليطله» رسيد آنرا خالي از سكنه ديد. هر كه در آن شهر بود بشهر ديگري كه در پناه كوه بود كوچ نمود. نام آن شهر «ماتة» بود. اما گروهي كه بقرطبه رفته بودند چوپاني را ديدند كه باوضاع آشنا بود و او بآنها رخنه شهر را نشان داد. آنها از ديوار حصار رخنه و راه يافته بالا رفتند و شهر را گشودند. اما عده‌اي كه بتدمير رفته بودند با شهريار آن ديار دچار شدند. او تدمير نام داشت و آن شهر كه پيش از او «اوويولة» نام داشت بنام او موسوم گرديد. او با لشكري عظيم بمقابله پرداخت و جنگي سخت رخ داد و بالاخره با همان سپاه منهزم گرديد و بسياري از اتباع او كشته شدند. تدمير فرمان داد كه زنان اسلحه بردارند و نبرد كنند، ولي زود با مسلمين صلح نمود. ساير دسته‌هاي لشكر پراكنده بهر جا كه رفتند پيروز شدند و شهرها را يكي پس از ديگري گشودند. چون طارق شهر «طليطله» را تهي ديد دستور داد يهود در آنجا سكني كنند، پادگان از طرف خود هم گذاشت و نظم داد. او از آنجا بوادي الحجاره (سنگلاخ) رفت از كوه هم گذشت و چون از دره و وادي گذشت آن وادي بنام طارق معروف گرديد كه تا امروز (زمان مؤلف) همين نام را دارد. فج طارق.
طارق بشهري پشت كوه رسيد كه نام آن «مائده» بود. در آنجا مائده سليمان بن داود عليه السلام را يافت و ربود. آن مائده از زمرد سبز ساخته شده بود، پايه‌هاي آن با مرواريد و مرجان و ياقوت و ديگر گوهرها مكلل و مرصع شده بود. آن خوان سيصد و شصت پايه داشت (عدد ايام سال). پس از آن بشهر «مايه» رفت و از آنجا بشهر «طليطله» برگشت.
در آنجا دسته‌هاي لشكر كه براي كشورگشائي پراكنده شده بود برگشته يكجا
ص: 169
تجمع نمودند و آن در سال نود و سه بود.
گفته شد: او (طارق) بر سرزمين «جليقيه» هجوم برد تا بشهر «استرقه» رسيد و از آنجا بشهر «طليطله» لشكر كشيد. در آنجا گروههاي لشكري را كه سوي «استجه» فرستاده بود باو رسيد (مقصود لشكرهائي كه براي كشورگشائي بشهرها فرستاده بود كه پس از فتح و ظفر همه برگشتند). موسي بن نصير هم در ماه رمضان سنه نود و سه وارد اندلس گرديد. با او بسياري از مردم بودند. او خبر فتح طارق را شنيده بود بر او رشك برد كه چون از خليج گذشت و داخل اندلس شد در جزيرة الخضراء اقامت گزيد.
باو گفته شد تو بايد از راهي كه طارق رفته بروي. او خودداري كرد (از روي حسد).
رهنمايان باو گفتند: ما ترا از يك راه بهتري (از طريق طارق) خواهيم برد كه- شهرهاي ديگري را خواهي گشود كه هنوز فتح نشده است. يوليان هم باو وعده يك فتح بزرگ داد، او هم خرسند و از اندوه او (در رشك طارق) كاسته شد. او را بشهر ابن سليم (بعد از فتح بدان نام ناميده شد) بردند او هم آن شهر را گشود، سپس سوي شهر «قرمونه» لشكر كشيد كه آن شهر بزرگترين و استوارترين دژ اندلس بود. او هم يوليان را پيشاپيش فرستاد. عده‌اي از خواص خود را هم با او روانه كرد. آنها را همه بصورت گريختگان در آورده بود كه بطلب پناه تظاهر كردند. مردم شهر فريب خورده آنها را با اسلحه پذيرفتند آنها هم شبانه درهاي شهر را گشودند و مسلمين را راه دادند كه آنجا را تصرف و تملك نمودند. پس از آن موسي سوي «اشبيليه» رهسپار شد كه آن يكي از بزرگترين شهرهاي اندلس بود. عمارات و كاخها و برجهاي آن بهتر و بزرگتر و محكمتر بود مدت يك ماه شهر را محاصره كرد و بعد آنرا گشود. مردم شهر همه گريختند. موسي يهود را در آن شهر سكني داد. از آنجا سوي شهر «مارده» لشكر كشيد. مردم شهر بمقابله او شتاب كردند و نبرد كردند. موسي شبانه كمين گذاشت كه در پيچ و خم تپه‌ها پنهان شدند. كفار از بودن آنها بي‌خبر بودند چون هنگام بامداد براي جنگ خارج شدند و مصاف دادند كمين از پشت سر بر آنها حمله كرد. مسلمين از هر طرف بآنها احاطه كردند و مانع برگشتن آنها بشهر شدند. همه را كشتند، بعضي هم نجات يافته بشهر رفتند و درها را بر خود بسته
ص: 170
تحصن نمودند. چندين ماه محاصره و جنگ دوام يافت. مسلمين با گردونه و با روكوب‌هاي خود بر شهر هجوم بردند و زير حصارهم نقب زدند. مردم شهر بر مهاجمين حمله برده آنها را در پاي برج و بارو كشتند. آن برج را برج شهداء ناميدند كه تا امروز (زمان مؤلف) بهمين نام معروف است. سپس در آخر ماه رمضان سنه نود و چهار آنرا گشود. فتح آن در روز عيد فطر انجام گرفت و مردم با عهد و پيمان تن بصلح دادند باين شرط كه اموال تمام مقتولين در حمله‌اي كه بر كمين كرده بودند، همچنين دارائي گريختگان كه بشهر «جليقيه» پناه برده بودند و اموال كليسا و معابد و زر و زيوري كه در آنها بوده بمسلمين واگذار شود. بعد از آن مردم «اشبيليه» شوريدند و مسلمين را قصد كردند و كشتند. موسي لشكري بفرماندهي عبد العزيز براي سر كوبي آنها فرستاد. شهر را محاصره و با نيرو فتح كرد، اهل آن شهر را كشت و از آنجا سوي «ليلة» و «باجه» لشكر كشيد و آنرا گشود و تملك نمود و بشهر «اشبيليه» بازگشت.
موسي از شهر «ماردين» بقصد «طليطله» لشكر كشيد. طارق باستقبال او رفت چون او را ديد پياده شد. موسي با تازيانه بر سرش زد و سخت سرزنش كرد كه چرا بر خلاف امر من اقدام نمودي. بعد او را بشهر «طليطله» همراه خود برد و غنايم و بالاخص مائده را از او مطالبه كرد، او هم مائده را تقديم كرد ولي يكي از پايه‌هاي آن كنده و برده شده بود. از فقدان پايه پرسيد: گفت: من هيچ خبر و اطلاع ندارم و اين مائده بهمين حال ناقص بوده است. او عوض آن پايه مفقود يك پاي زرين ساخت و بدان پيوند داد. موسي سوي «سرقسطه» رهسپار شد، شهرهاي آن ناحيه را گشود و بعد بكشور فرنگ رفت تا بيك وادي فراخ رسيد. در آنجا يك صحراي هموار ديد در آن آثار بسيار بود از جمله يك بت برپا نصب و زير آن بر سنگ خطي كنده شده بود باين عبارت: اي فرزند اسماعيل انجام سير (و لشكر كشي شما) اينجاست (ديگر مرويد) و اگر بپرسيد براي چه بايد بر گرديد بشما پاسخ داده ميشود كه بسبب اختلافي كه ميان شما ظاهر ميشود (ناتوان خواهيد شد) آن اختلاف بحدي خواهد رسيد كه بعضي از شما گردن بعضي ديگر را خواهند زد. چنين خواهد شد و اين كار بدست شما رخ خواهد داد. او
ص: 171
ناگزير برگشت (افسانه). در آن هنگام رسول وليد رسيد باو دستور داده بود كه كشور اندلس را ترك كند و از آنجا خارج شود و نزد وليد برگردد. او از آن دستور سخت رنجيد و بستوه آمد و رسول را معطل كرد و برگشت را بتأخير انداخت. آنگاه سير خود را در ناحيه ديگر غير محل بت ادامه داد. در آن ناحيه كشت و زد و برد و ربود و گرفتار كرد. كليساها را ويران نمود، ناقوسها را شكست تا بمحل صخره مشرف بر جزيره خضراء رسيد. همه جا قوي و غالب بود. ناگاه رسول ديگري از طرف وليد رسيد و او را بمراجعت مجبور كرد. عنان استرش را گرفت و كشيد و بيرون كرد.
هنگامي كه رسول باو رسيد او در شهر «لك» در «جليقيه» بود. او از وادي معروف بفج موسي (بنام او) گذشت. طارق هم از مرز برگشته باو رسيد او را همراه خود برگردانيد كه هر دو متفقاً برگشتند.
موسي فرزند خود عبد العزيز بن موسي را در اندلس جانشين خود كرد و باز گشت. چون از دريا گذشت و بمحل «سبتة» رسيد فرزند ديگرش عبد الملك را بر اندلس حكومت و امارت داد. افريقا را بفرزند مهترش عبد اللّه سپرد و خود راه شام را گرفت. اموال و غنايم و ذخاير و بالاخص مائده را كه در اندلس بدست آورده بود همراه خود برد. سي‌هزار دختر باكره هم از شاهدختان قوم «قوط» يا زادگان اعيان و بزرگان همراه داشت. هر چه گوهر گرانبها و چيزهاي نفيس و كم مانند و كالاهاي گوناگون كه بشمار نميآمد حمل و تقديم كرد. هنگامي كه وارد شام شد وليد بن عبد الملك درگذشت و سليمان بن عبد الملك جانشين او گرديد. او نسبت بموسي ابن نصير بدبين بود بدين سبب او را عزل كرد و به زندان افكند و غرامت باو تحميل نمود بحديكه او از پرداخت آن درمانده و ناگزير از عرب سؤال و طلب مساعدت ميكرد.
گفته شده است. هنگامي كه او وارد شام شد وليد زنده بود. او بوليد نوشته بود كه من اندلس را گشودم (نه طارق). خبر غنيمت مائده را هم داده بود. چون نزد وي رفت و اموال و بالاخص مائده را تحويل داد، طارق همراه او بود. طارق گفت: من اين غنيمت را بدست آورده‌ام. موسي او را تكذيب كرد. طارق بوليد گفت: از او بپرس پاي مفقود و معدوم آن چه شده است؟ وليد از او پرسيد و او نتوانست پاسخ دهد. طارق
ص: 172
آن پايه را (كه پنهان كرده بود) بيرون آورد و تحويل داد (او براي چنين روزي آنرا سند خود داشته بود). طارق گفت: من اين را براي گواهي مخفي داشته بودم و اكنون تقديم ميكنم. وليد او را تصديق نمود. علت اينكه طارق چنين كرده بود براي اين بود كه موسي او را زده و حبس كرده بود تا آنكه وليد پيغام داد و او را آزاد نمود. گفته شده است: او را حبس نكرده بود. گفته‌اند: چون روميان اندلس را گشودند و تملك نمودند در آنجا خانه (انبار- حجره- گنج) بود كه هر كه حكومت ميكرد بر در بسته آن يك قفل مي‌زد. چون قوم «قوط» سلطنت كردند بروميان اقتداء كرده بر آن خانه قفل زدند. چون «رذريق» بسلطنت رسيد خواست آن خانه را بگشايد و قفلها را بشكند.
بزرگان قوم او را از آن كار منع و نهي نمودند او قبول نكرد. چون خانه را باز كرد در آن خانه تصاوير عرب را ديد كه همه بر سر عمامه سرخ داشتند و بر اسبهاي سپيد (اشهب) سوار بودند. در آن خانه يك نامه هم بود كه اگر اين خانه باز شود اين قوم داخل اين بلاد مي‌شوند. اندلس هم در همان سال (كه آن خانه بازشد) گشوده شد (بدست اعراب كه تصوير آنها در آنجا بود و اين بقيه افسانه است كه مؤلف آنرا در عداد حقايق و يك تاريخ مسلم ذكر كرده است). اين بيان براي تاريخ فتح اندلس (بزعم مؤلف) كافي مي‌باشد و ما بعد از اين بقيه اخبار اندلس را هنگام ذكر وقايع مطابق تعهدي كه كرده‌ايم نقل خواهيم كرد بخواست خداوند.
(ما عين شرح مؤلف را ترجمه و نقل نموديم و در عين حال بدان شرح اعتماد و اعتقاد نداريم. مؤلف بتاريخ طبري اشاره كرده كه او اين فتح مهم و عظيم را باختصار و اشاره بيان كرده و ما تاريخ اندلس را از كتب آن بلاد نقل مي‌كنيم، اگر چه طبري از اين اوهام مبري و منزه نبوده و جلد اول تاريخ او مانند جلد اول تاريخ كامل كه ابن اثير از آن نقل و اخذ كرده پر از اوهام و خرافات است و بدين علت ما از ترجمه آن خود- داري نموديم ولي براي حفظ امانت اگر عمر باشد پس از انجام ترجمه مجلدات ديگر بجلد اول خواهيم پرداخت. اگر طبري هم بر اوهام اندلس واقف مي‌شد حتما بمانند آنها دچار مي‌شد و اين عيب و نقص در دانشمندان آن زمان است كه قادر بر مجرد كردن حقايق از اوهام نبودند و كمتر اتفاق افتاده كه مورخ بعقل و ذهن و ذوق خود
ص: 173
اعتماد كند و بحث خود را فقط از روي خرد ادامه دهد و چون اغلب موثقين و مؤرخين فاقد سلامت ذهن و ذوق سليم و تشخيص و تحقيق بودند كتب ما با اختلاف فنون مملو از خرافات گرديده است و ما تعبدا بنقل آنها مي‌پردازيم و تحقيق و شناختن صحيح از سقيم را بفهم و ذوق خواننده واگذار مي‌كنيم. در هر حال هيچ قومي از اين اوهام آسوده نشده و براي ما شاهنامه بس باشد كه تاريخ اندلس بطوريكه مؤلف نقل كرده شباهتي بآن دارد هر چند اين اشاره خارج از موضوع ترجمه است ولي ذكر آن ضرورت دارد).

بيان جنگ و غزاي جزيره «سردانيه»

اين جزيره در بحر الروم است (مديترانه) كه بزرگترين جزاير آن درياست باستثناء جزيره صقليه «سيسيل» و اقريطش «كريت». ميوه آن جزيره بسيار است چون موسي بلاد اندلس را گشود يك دسته از لشكر خود را با كشتي بآن جزيره فرستاد و آن در سنه نود و دو بود. سپاهيان وارد آن جزيره شدند.
مسيحيان كه در آن جزيره بودند ظروف سيمين و زرين خود را جمع كرده با اشياء گرانبهاي ديگر در جوف طاقي كه براي اين كار مسقف و مستور كرده بودند پنهان نمودند (ميان دو بام) و آن انباري بود كه زير گنبد معبد در جوف سقف احداث كرده بودند (كه بدست مسلمين نرسد). مسلمين رسيدند و اموال بسيار و غنايم بي‌شمار كه قابل عد و حد و حصر نبود بدست آوردند. بقيه اشياء گرانبها و سيم و زر را در دريا زير آب نزديك ساحل نهان كرده بودند. مسلمين هم غنايم بسياري ربودند.
اتفاقا يكي از مسلمين براي استحمام بآب رفته بود ناگاه چيزي بپاي او گير كرد آنرا بيرون آورد ظرف سيمين بود دانست كه در آنجا گنجي نهفته‌اند خبر داد باستخراج آن كوشيدند هر چه نهفته بود بدست مسلمين افتاد. مرد ديگري از مسلمين كبوتري را در كليسا هدف تير كرد اتفاقا آن تير خطا كرد و بانبار ميان دو سقف نشست يكي از الواح پوشيده در آن سقف شكست و سكه دينار از آن نمايان گرديد. بكشف آن شتاب كردند و گنج سيم و زر و مال و گوهر را شكافتند و هر چه در آن جمع و نهفته شده بود بدست آنان افتاد و بر غنايم مسلمين افزوده شد. چون اموال و نقود در آن گنج بدست
ص: 174
فرمانده افتاد و بدولت وقت اختصاص يافت بعضي از مراقبين براي ربودن آنها حيله بكار مي‌بردند كه غلاف شمشيرها را پر از دينار مي‌كردند و بعضي هم گربه را ميكشتند، پوست آنرا مي‌كندند، پر از دينار مي‌كردند و بخارج انبار در شارع عام مي‌انداختند و بعد خود كه بيرون مي‌رفتند آن پوست پر از دينار را بر مي‌داشتند (نظير اين حكايت يا افسانه همه جا و ميان هر قومي نقل شده است). چون سوار كشتي شدند، هاتفي گفت خداوندا آنها را (بجرم خيانت) هلاك كن. آنها همه در دريا غرق شدند.
چون بسياري از اجساد را بيرون آوردند ديدند هميان پر زر بر ميان بسته بودند.
در سنه صد و سي و پنج هم عبد الرحمن بن حبيب بن ابي عبيده فهري آن جزيره را گرفت هر كه را در آنجا يافت كشت و كشتار شديدي رخ داد. بازماندگان تسليم شده با او صلح نمودند. آن جزيره بدان حال ماند و كسي آنرا قصد نكرد و نگشود. مردم آن جزيه را مي‌پرداختند. روميان هم بآنجا رسيده بآبادي آن كوشيدند تا سنه سيصد و بيست و سه. منصور بن قائم علوي (خليفه فاطمي) شهريار افريقا براي تسخير آن از شهر مهديه يك نيروي كامل دريائي فرستاد. از «جنوه» گذشتند. اهل «سردانيه» را كشتند و بسيار اسير گرفتند. كشتي‌ها را آتش زدند (جنوه) را ويران كردند و هر چه در آنجا بود ربودند. در سنه چهار صد و شش. مجاهد عامري از «دانيه» لشكر كشيد و دريا را نورديد تا بآنجا رسيد. عده خود را در صد و بيست كشتي جنگي حمل كرد و آنجا را گشود. بسياري را كشت و زنان و كودكان را اسير كرد. پادشاهان روم بر وقايع آن بوم آگاه شدند. لشكري گرد آوردند و او را قصد كردند. از طريق خشكي لشكر كشيدند و آن يك بيابان فراخ و بزرگ بود. سپاه عظيمي بود كه با مسلمين مصاف داد. مسلمين منهزم و از جزيره (سردانيه) رانده شدند. بعضي از كشتي‌هاي آنها را بردند. برادر مجاهد هم گرفتار شد همچنين فرزندش علي بن مجاهد. او با بقيه گريختگان بشهر (دانيه) برگشت. بعد از آن كسي آن مرز (جزيره) را قصد نكرد.
ما براي اين تمام اخبار آن سامان را نقل كرديم تا كاملا شناخته و آنچه بايد درباره آن گفته شود يك جا باشد.
ص: 175

بيان بعضي از حوادث‌

در آن سال مسلمة بن عبد الملك كشور روم را قصد و سه دژ محكم را گشود و مردم «سوسنه» را از محل خود بدرون كشور روم راند.
در آن سال قتيبه سيستان را قصد و غزا كرد اين، بر حسب روايت بعضي از راويان است. او خواست رتبيل بزرگ را قصد كند چون قتيبه بسيستان رسيد رتبيل عده‌اي نماينده فرستاد و درخواست صلح نمود. او هم پذيرفت و بر گشت. عبد ربة بن عبد اللّه ليثي را بحكومت آن سامان منصوب كرد.
در آن سال عمر بن عبد العزيز كه والي مدينه بود امير الحاج شده بود. حكام و عمال شهرستانها هم همان كساني بودند كه نام آنها برده شده بود (سال قبل) در آن سال مالك بن اوس بن حدثان بصري از اولاد نصر بن معاويه در مدينه وفات يافت. عمر او نود سال بود.

آغاز سنه نود و سه‌

بيان صلح خوارزمشاه و فتح خام‌جرد

در آن سال قتيبه با خوارزمشاه صلح نمود. علت اين بود كه پادشاه خوارزم ناتوان بود، برادرش خرزاد بر او مسلط شده بود و حال كوچكتر بود. او چون آگاه مي‌شد كه ياران پادشاه كنيزي زيبا يا مركبي رهوار يا مالي گرانبها يا دختر و خواهر يا زن زيبا داشته باشند از آنها بعنف مي‌گرفت. هيچ‌كس هم در قبال او قادر بر خودداري و امتناع نبود. چون بپادشاه خبر مي‌دادند مي‌گفت من قدرت ندارم كه او را محدود يا منصرف كنم و در عين حال بر او خشمگين و بدبين بود. چون اين‌حال بطول كشيد.
ناگزير بقتيبه نوشت و او را بگرفتن بلاد خود دعوت نمود. بشرط اينكه برادرش را بگيرد و تسليم كند، همچنين مخالفين ديگر تا خود درباره آنها اقدام كند و كيفر دهد.
هيچ يك از سران سپاه و امراء مرزدار (مرزبان كه جمع آنرا تعريب كرده‌اند مرازبه)
ص: 176
بر اين مطلع نشود قتيبه دعوت و درخواست او را پذيرفت. و از مرو لشكر كشيد و تظاهر باين كرد كه جنگ سغديان را پيش دارد نه خوارزم. خوارزمشاه نيز سران سپاه را نزد خود خواند و گفت قتيبه شما را قصد نميكند اكنون در اين بهار خوش باشيد و بعيش و نوش بكوشيد. آنها هم سرگرم طرب و مستي شدند كه ناگاه سپاه قتيبه بمحل هزار اسب رسيد. خوارزمشاه از ياران خود پرسيد كه چه بايد كرد؟ گفتند: بايد جنگ كرد. گفت: من صلاح نمي‌دانم، زيرا كسانيكه از ما نيرومندتر بودند در قبال او ناتوان شدند ولي من مي‌توانم چيزي بدهم و او را بر گردانم. آنها قبول كردند. خوارزمشاه تا بشهر (فيل) در ما وراء النهر رسيد و آن يك دژ محكم بود و بهترين و استوارترين دژهاي كشور او محسوب مي‌شد، هنوز قتيبه از رود نگذشته بود خوارزمشاه باو پيغام داد و پيمان بست بشرط اينكه ده هزار سر و مبلغي نقد و كالاهاي گوناگون بدهد و او را در قبال (خام‌جرد) ياري كند. قتيبه هم پذيرفت. گفته شده است شرط صلح صد هزار سر بود.
قتيبه برادر خود عبد الرحمن را سوي (خام‌جرد) فرستاد كه خوارزمشاه را دچار زحمت كرده بود. عبد الرحمن با او نبرد كرد و او را كشت و سامان وي را تملك نمود و چهار هزار اسير همراه خود نزد قتيبه برد كه قتيبه همه را كشت. سپس قتيبه برادر خوارزمشاه را با عده‌اي از مخالفين گرفت و تسليم او كرد. او هم همه را كشت و اموال آنها را بقتيبه داد.

بيان فتح سمرقند

چون قتيبه كار صلح خوارزمشاه را انجام داد و آسوده نشست، مجشر بن مزاحم سلمي برخاست و بگوش وي چيزي گفت. گفت: اگر روزي بخواهي سغد را قصد كني از امروز بهتر نخواهد بود زيرا امسال سغديان از جنگ تو ايمن و آسوده هستند مي‌تواني آنها را غافل‌گير كني. مسافت ما بين تو و آنها ده روز راه است. قتيبه پرسيد: آيا اين راي و عقيده را كسي بتو تلقين كرده است؟ گفت: نه. گفت: آيا كسي از تو شنيده است گفت: هرگز. قتيبه گفت: اگر بشنوم كه كسي بتو گفته يا از تو شنيده باشد گردنت را
ص: 177
خواهم زد. روز بعد هنگام بامداد ببرادر خود عبد الرحمن فرمان داد كه سواران و تير اندازان را پيش ببرد و بار و بنه را هم بمرو بفرستد (تظاهر بقصد مرو كند) او هم تمام روز را براه پيمائي گذرانيد و چون شب رسيد قتيبه باو نوشت بار و كالا را بمرو بفرست و خود با سواران چابك و تير اندازان سوي سغد شتاب كن و خبر لشكر كشي را مكتوم بدار و من بدنبال تو خواهم آمد. عبد الرحمن فرمان او را بكار برد. قتيبه هم برخاست و ميان سپاهيان خود خطبه كرد و گفت: سغد در حال جوش و خروش است و سخت شفته مي‌باشد. آنها پيمان ما را شكسته‌اند و كاري نسبت بما كرده‌اند كه همه بر آن آگاهيد و من اميدوارم كه خوارزم و سغد مانند «قريظه» و «نصير» باشند (مانند دو برادر كه بيك سرنوشت دچار شده باشند). سپس فرمان داد كه سپاه پيش برود. او زودتر از عبد الرحمن رسيد. سه يا چهار روز زودتر. اهل خوارزم و اهل بخاري هم بياري او كمر بستند. سغديان هم مدت يك ماه در يك جبهه با او نبرد كردند. آنها محصور شده بودند. اهالي سغد از دوام و امتداد محاصره ترسيدند بپادشاه «شاش» و خاقان و سپاهيان متفرقه فرغانه نوشتند و مدد خواستند. چنين نوشتند: اگر ملت عرب بر ما غالب شود شما را آسوده نخواهد گذاشت پس شما حال و آينده خود را در نظر بگيريد و چاره بينديشيد و هر چه نيرو و مرد نبرد داريد به ياري ما بفرستيد. آنها مشورت كردند و گفتند: چنين است و آنها (عرب) پس از آنها از پشت سر ما را خواهند گرفت و اگر ما خوار شويم بدست اوباش و فرومايگان خود ذليل خواهيم شد زيرا آنها دلسوز نمي‌باشند و علاقه بملك ندارند پس بهتر اين است كه ما خود جانبازي كنيم. فرزندان و ساير شاهزادگان و نجباء دليران را جمع و روانه كردند. سواران و پهلوانان و مرزداران و هر زبردستي كه بود بياري سغديان فرستادند. بآنها دستور دادند كه بر سپاه قتيبه شبيخون بزنند كه او مشغول محاصره سمرقند بود. فرزند خاقان را بفرماندهي كل برگزيدند، آنگاه لشكر كشيدند. قتيبه آگاه شد. چهار صد دلير از سپاه خود برگزيد. گفته شده است: ششصد تن از پهلوانان مجرب و شجاع انتخاب و آنها را باستقبال لشكر امدادي فرستاد. آنها بفرماندهي صالح بن مسلم (برادرش) رفتند و در مسافت دو فرسنگي دشمن قرار گرفتند. صالح در عرض راه آنها دو دسته كمين پنهان كرد و
ص: 178
چون پاسي از شب گذشت يا نيمه شب شد دشمن (كه قصد شبيخون داشت خود غافل گير شد) راه خود را گرفت كه ناگاه عده صالح را ديد بر او سخت حمله كرد. سخت نبرد كردند. دو دسته كمين از شمال و يمين بر آن قوم حمله كردند. از آن جنگ و از دليري و پايداري آنها سخت‌تر ديده نشده بود. يكي از آنها (از اعراب كمين) گفت: ما در حال نبرد بوديم كه من در تاريكي شب مردي ديدم در حال خفا بما رسيده بود. دليرانه جنگ مي‌كرد او را شناختم. او قتيبه بود (بعد بآنها ملحق شده و ياري كرده بود). من باو گفتم: پدر و مادرم فداي تو باد جنگ مرا مي‌پسندي؟ او گفت: خاموش. خداوند دهان ترا خرد كند. (نخواست كسي او را بشناسد). من در آن هنگام خوب شمشير مي‌زدم و بخود مي‌باليدم. در آن جنگ همه را كشتيم عده كمي گريختند. اموال و اسلحه آنها را ربوديم. سر كشتگان را بريديم عده‌اي را هم گرفتار نموديم. از اسراء پرسيديم كشتگان چه كساني بودند؟ گفتند هر كه را كشتيد يا گرفتيد شاهزاده و امير و مرز دار و دلير بود. هر يكي از آنها برابر صد مرد است. ما هم آنها را شناختيم و نام هر يك از آنها را پشت گوش وي (سر بريده) نوشتيم. هنگام بامداد بلشكرگاه خود ملحق شديم. هيچ لشكري باندازه ما كشته يا اسير نگرفته بود. اسبهاي خوب و كمر بندهاي زرين و سلاح بسياري بدست آورديم. قتيبه (كه جانبازي مرا در تاريكي شب ديده بود) مرا گرامي داشت. همچنين نسبت بچند تن ديگر كه بايد مانند من دليري كرده باشند. چون سغديان حال را بدان منوال ديدند شكسته و افسرده شدند. قتيبه هم منجنيق‌ها را بكار برد. ديوار و بارو را ويران و شكافي در حصار ايجاد كرد.
مردي از محصورين بر ديوار ويران شده ايستاد و بقتيبه دشنام داد. يكي از تيراندازان او را هدف كرد و كشت. قتيبه باو ده هزار (درهم) داد. يكي از مسلمين شنيد آهسته با خود نجوي مي‌كرد: اي سمرقند تا كي و تا چند آشيانه شيطان باشي؟ بخدا سوگند اگر تا فردا زنده بمانم نهايت كوشش را خواهم كرد (كه ترا فتح كنم). آن مرد نزد ياران خود رفت و آنچه شنيده بود براي آنها نقل كرد و گفت: فردا بسياري از مردم خواهند مرد (در جنگ كشته خواهند شد). روز بعد هنگام بامداد قتيبه فرمان كوشش و جهاد داد. مردم جانبازي كردند و جنگ بسيار سختي رخ داد. قتيبه دستور داد كه خود
ص: 179
را بآن رخنه در ديوار ويران شده برسانند. آنها سپرها را بر سر گرفتند و حمله كردند، بآن رخنه رسيدند و بر آن شكاف ايستادند. سغديان آنها را هدف تير نمودند ولي آنها پايداري كردند و برنگشتند.
سغديان نزد قتيبه نماينده فرستاده گفتند: امروز مهاجمين برگردند تا فردا كه ما صلح خواهيم كرد. قتيبه گفت: من صلح نمي‌كنم مگر در حاليكه مهاجمين بر در شهر و در پيچ و خم رخنه باشند. گفته شده است: قتيبه گفت: اين بندگان بستوه آمده‌اند.
در حال پيروزي از ادامه هجوم خودداري كنيد و برگرديد. آنها هم برگشتند و او روز بعد پيمان صلح را منعقد كرد كه دو هزار هزار و دويست هزار (درهم) ساليانه باج و خراج بدهند و در همان سال سي‌هزار سوار تحت اختيار او بگذارند و شهر را تهي كرده باو واگذار كنند كه يكي در آن شهر براي دفاع نماند و او در آن شهر مسجد بسازد و خود وارد شهر شده در آن مسجد نماز بگذارد و خطبه بخواند و ناهار تناول كند. چون پيمان صلح بسته شد قتيبه داخل شهر شد و نماز خواند و خطبه نمود و طعام خورد. آن هم پس از تخليه شهر از سكنه و انجام بناي مسجد. بعد بسغديان پيغام داد هر كه بخواهد كالا و دارائي خود را ببرد بيايد و ببرد كه من مانع نخواهم شد و از شهر هم بيرون نخواهم رفت. او با چهار هزار سپاهي برگزيده وارد شهر شده بود و نيز گفت:
من اضافه بر شرط صلح از شما چيزي نخواهم گرفت ولي سپاهيان بايد در شهر اقامت و زيست كنند. گفته شده است: او در شروط صلح تسليم صد هزار سوار مقرر و آنها را بمتابعت خويش ملزم كرده بود. علاوه بر الحاق صد هزار سوار شرط كرده بود كه آتشكده‌ها و اموال و گنجهاي بت‌كده‌ها بايد باو واگذار شود و او تمام آن ثروت را دريافت كرد. بتها را ربود و گردآورد و بر يك ديگر افكند مانند يك كاخ بلند متراكم و جمع شده بود. پس از آن فرمان سوختن اصنام را داد ولي پس از ربودن زر و زيور بتها. غوزك نزد وي رفت و گفت: بر من واجب است كه حق ترا ادا كنم و سپاسگزار باشم، اين بتها را مسوزان زيرا ميان آنها بعضي از اصنام هست كه اگر كسي آنها را بسوزاند دچار هلاك مي‌شود. قتيبه گفت: من بدست خود آنها را مي‌سوزانم.
دستور داد آتش آوردند، او تكبير كرد و آتش را در آن تل بتها افروخت آنها همه
ص: 180
سوختند، در خاكستر آنها پنجاه هزار مثقال زر از ميخهاي زرين بدست آمد.
سغديان شاهدختي از نسل يزدگرد يافتند او را بحجاج اهداء كردند. حجاج هم او را براي وليد فرستاد. او را بزني گرفت و او يزيد بن وليد را زائيد (كه بنجابت معروف شد). قتيبه بغوزك فرمان داد كه از آنجا منتقل شود او هم كوچ كرد.
گفته شده است: اهل سمرقند هنگام جنگ از شهر بيرون رفته بر مسلمين حمله نمودند. قتيبه در آن روز دستور داده بود كه يك كرسي براي او در ميدان بگذارند او بر آن كرسي نشسته و شمشير بگردن آويخته بود. جنگجويان سمرقند مسلمين را شكست داده از قلب راندند تا بقتيبه رسيدند. قتيبه از جاي خود برنخاست و شمشير را از غلاف نكشيد (بردباري كرد) مهاجمين كه قلب را شكست داده بودند و باو رسيده يا تجاوز كرده بودند ناگاه دچار هجوم دو جناح شدند كه آنها را در ميان گرفتند و پس از جنگ گريختند و بلشكرگاه خود بازگشتند. بسياري از مشركين در آن نبرد كشته شدند. مسلمين بر اثر آن پيروزي وارد شهر شدند و پيمان صلح را بستند. غوزك هم طعامي پخت و آماده كرد. قتيبه با گروهي از اتباع خود بر خوان او نشستند و در آن هنگام شهر سمرقند را از او درخواست كردند و او تسليم شد.
قتيبه بشاه گفت: تو از اينجا كوچ كن. او هم ناگزير فرمان او را اطاعت كرد. قتيبه هم (اين آيه را) خواند وَ أَنَّهُ أَهْلَكَ عاداً الْأُولي وَ ثَمُودَ فَما أَبْقي او (خداوند) عاد (قوم عاد) نخستين را هلاك كرد همچنين (قوم) ثمود و ديگر كسي باقي نگذاشت. اين روايت از كسي نقل شده كه قتيبه او را بنمايندگي نزد حجاج فرستاده و مژده فتح سمرقند را داده بود. او گفت: حجاج مرا نزد وليد فرستاد و من قبل از بامداد وارد دمشق شدم. بمسجد رفتم. در كنار خود مردي كور ديدم. از من پرسيد تو كيستي و از كجا آمده‌اي؟ گفتم از خراسان، سپس خبر فتح سمرقند را باو دادم گفت: بخداونديكه محمد را بر حق فرستاد آنها با خيانت و غدر و تبه‌كاري آنرا گشودند. شما اي اهل خراسان باعث مي‌شويد كه ملك از دست بني اميه برود (بسبب عهد شكني و خيانت) شما (خراسانيها- اشاره بقيام بعد ابو مسلم) بعد از آن دمشق را ويران خواهيد كرد و يك يك سنگها و آجرهاي آنرا خواهيد كند. چون قتيبه سمرقند را گشود
ص: 181
گفته شد او در يك حين و حال دو گورخر شكار كرد و خوارزم و سمرقند را در يك سال گشود. اين مثل براي اين گفته شده است كه سوار در شكار بيك تير دو گورخر را بي‌پا كند.
چون قتيبه سمرقند را گشود نهار بن توسعه را نزد خود خواند و گفت: اي نهار چه گفتي بگو؟ (او پيش از آن گفته بود).
الا ذهب الغز و المقرب للغني‌و مات الندي و الجود بعد المهلب
اقاما بمرو الرود رهن ضريحه‌فقد غيبا من كل شرق و مغرب يعني: جنگ و غزا كه توانگري و دارائي را نزديك مي‌كند از ميان رفته و كرم و سخا هم بعد از مهلب مرده و در گذشته است. اين دو كه ثروت (يا غزاي موجب ثروت) و سخا باشند هر دو در مرقد او (مهلب) خفته و از شرق و غرب نهان گشته‌اند.
اي نهار مگر اين غزا (غزو- جنگ با كفار) نيست؟ گفت: نه. اين بهتر از آن و من درباره آن چنين گفته‌ام:
و ما كان مذ كنا و لا كان قبله‌و لا هو فيما بعدنا كابن مسلم
اعم لاهل الشرك قتلا بسيفه‌و اكثر فينا مقسما بعد مقسم يعني، از روزي كه ما آفريده شديم و قبل از آن و بعد از اين هم مانند فرزند مسلم نبوده و نخواهد بود. او عموم مشركين را با شمشير خود كشت و قسمت ما را يكي بعد از ديگري فزونتر نمود.
گفت: (راوي) شعراء بعد از آن (واقعه) بسيار گفتند يكي از آنها كميت است كه اين بيت از قصيده اوست:
كانت سمرقند احقابا يمانيةو اليوم تنسبها قيسية مضر يعني: سمرقند قرنها يماني بود (قبايل دو قسم بودند- يماني و مضر كه قتيبه از مضر بود و چون هر دو در حال اختلاف بودند شاعر اهل سمرقند را دشمن و مخالف مانند يماني‌ها دانست يا اينكه آنها با يماني‌ها قبل از او موافق بودند) ولي امروز آنرا به قيس و مضر منتسب مي‌كنند.
كعب اشقري هم گفت. گفته شده است او نگفته، بلكه مردي جعفي آنرا سروده است:
كل يوم يحوي قتيبة نهباو يزيد الاموال مالا جديدا
ص: 182 باهلي قد البس التاج حتي‌شاب منه مفارق كن سودا
دوخ الصغد بالكتائب حتي‌ترك الصغد بالعراء قعودا
فوليد يبكي لفقد ابيه‌و أب موجع يبكي الوليدا يعني: هر روز قتيبه (كشوري) ميگيرد و بر اموال و غنايم يك مال تازه ميافزايد.
او باهلي (از قبيله باهله) تاج بر سر گرفته تا آنكه موي فرق سر او كه سياه بود سفيد گرديد (پير شد). او سغديان را بستوه آورد و رنج داد. لشكرها را براي سركوبي آنها يكي بعد از ديگري كشيد تا آنكه آنها را در بيابان نشاند (و سرگردان كرد). فرزند براي فقدان (مرگ) پدر ميگريد و پدر دردناك براي فرزند (از دست رفته) ميگريد.
بعد از آن قتيبه بشهر مرو برگشت. مردم خراسان ميگفتند: قتيبه خيانت و عهدشكني كرد و سمرقند را با غدر و فريب تملك نمود. عامل او در خوارزم اياس ابن عبد اللّه بود. او امير جنگ آن ديار بود ولي ناتوان بود. مستوفي و متولي خراج هم عبيد اللّه بن ابي عبيد اللّه غلام مسلم (پدر قتيبه) بود. اهل خوارزم اياس را عاجز و ضعيف ديدند ضد او تجمع و قيام نمودند. عبيد الله بقتيبه نوشت او هم برادرش عبد الله را بجاي اياس فرستاد و باو دستور داد كه اياس و حيان نبطي (سردار ديلمي ايراني) هر يكي را صد تازيانه بزند و سر و ريش هر دو را بتراشد. چون عبد اللّه بخوارزم نزديك شد با ياس پيغام مخفي داد كه كنار برود (دچار ضرب نشود). او هم كنار گرفت (پنهان شد) عبد اللّه وارد شد و حيان را گرفت صد تازيانه زد و ريش او را تراشيد. پس از آن قتيبه لشكرها بفرماندهي مغيرة بن عبد اللّه بخوارزم فرستاد. اهالي خوارزم آگاه شدند. چون مغيره بدان سامان رسيد فرزندان كسانيكه خوارزمشاه آنها را كشته بود شوريده و باو گفتند بتو نيازي نداريم. او ناگزير تن بگريز داد و بتركستان پناه برد. مغيره رسيد و كشت و گرفت و بست و برد. بقيه مردم خوارزم با او صلح كردند. او نزد قتيبه برگشت و او را بحكومت نيشابور منصوب نمود.
ص: 183

بيان فتح طليطله از بلاد اندلس‌

ابو جعفر (طبري) گويد در اين سال موسي بن نصير بر غلام خود طارق بن زياد غضب كرد. در ماه رجب او را قصد كرد و او باستقبال وي رفت و او را خشنود نمود.
او پوزش طارق را پذيرفت و دوباره او را براي فتح طليطله روانه كرد، آن شهر يكي از بزرگترين شهرهاي اندلس بشمار مي‌آيد. فاصله بين آن و شهر «قرطبه» بيست روز راه است. طارق آن شهر را گشود و مائده سليمان بن داود را بدست آورد و بغنيمت برد. در آنجا زر و گوهر بسيار ربود كه مقدار آن را خدا مي‌داند و بس. من (مؤلف) چنين ميگويم كه او (طبري) بيش از اين چيزي ننوشته است. من در سنه نود و دو شرح فتح اندلس را وارد كردم. ورود موسي بن نصير و ملاقات او با طارق و اخبار ديگر را بيان نمودم كه شرح كافي مي‌باشد و از بسط و تكرار بي‌نيازيم ولي ابو جعفر (طبري) چنين آورده كه موسي بن نصير خود طارق را براي فتح «طليطله» فرستاده است در حاليكه خود موسي بن نصير در كشور اندلس بوده كه طارق «طليطله» را گشود ولي اهل اندلس در تاريخ خود چيز ديگري نقل كرده‌اند كه شرح آن گذشت